خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

با درخواست همسرش مخالفت می کند!

شهید حسین املاکی
روزی در حال انجام دادن مأموریت به همسرش برخورد می کند که دنبال وسیله ای است تا با آن، فرزند بیمارش را به درمانگاه ببرد ولی او به خاطر این که وسیله ی سواری ای که در اختیار دارد، جزء بیت المال است و استفاده ی شخصی کردن از آن ممنوع است و خود او نیز در ساعت اداری و مشغول انجام وظیفه قانونی می باشد، با درخواست همسرش مخالفت می کند. (1)

پول بیت المال را با هر دو دستش می شمرد!

شهید حسین املاکی
هر وقت که مبلغی از بیت المال را به همراه خودش می آورد تا اگر نیاز شد و ضرورت پیدا کرد، برای خرید ملزومات خرج کند. یا نیروها اگر هزینه ی دیگری داشتند، در آن راه صرف بکند، پول ها را با هر دو دستش می شمرد! علتّش را پرسیدیم. می گفت: می خواهم، هر دو تا دستهایم شهادت بدهند که چقدر از بیت المال را برداشتم و چه طوری خرجش کردم. بعدش هم می آمد و می نشست، از هزینه کرد عمومی، آن مقداری را که صرف شخصی خودش می شد، برآورد می کرد و بعد، دست می کرد داخل جیب خودش و از پول شخصی اش، آن مقدار را به بیت المال برمی گرداند. (2)

در شدّت گرما ایستاد ولی سوار ماشین بیت المال نشد!

شهید مرتضی جاویدی
در یکی از روزهای گرم تابستان 1364، مأموریت داشتم که به «قره باغ» بروم. به دو راهی«جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم که با همسرش در کنار جادّه ایستاده و منتظر ماشین هستند. گرما بیداد می کرد و از شدّت گرما، خیس عرق شده بودند.
توقّف کردم و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «چرا در این هوای گرم در کنار جادّه ایستاده ای؟» گفت: «دیروز آمده بودم، احوال پدر و مادرم را بپرسم... امّا دیشب زنگ زده اند و لازم شده که به منطقه برگردم!»
دور زدم و گفتم: «خب، سوار شوید تا شما را به فسا برسانم و مجدداً باز گردم!» قبول نکرد. اصرار کردم و گفتم: «آقای جاویدی، تا شهر نیم ساعت راه است... فاصله ای نیست!» هر چه تلاش کردم و از او خواهش کردم، اصلاً قبول نکرد و گفت: «شما در حال مأموریّت هستید و باید به مأموریّت خود بروید!»
لحظه ای در کنار او ایستادم و به اجبار از او خداحافظی کردم و به راه خود ادامه دادم. پس از مدتی به روستای مدّنظر رسیدم. مأموریّت را انجام دادم و برگشتم. با تعجّب دیدم شهید جاویدی و همسرشان هنوز سر دو راهی ایستاده اند.
فوراً به سمت آنها رفتم و گفتم: «حال دیگر سوار شوید... تا برویم! مأموریت هم شکر خدا تمام شد...» شهید جاویدی باز هم قبول نکرد و گفت: «نه! استفاده ی شخصی از ماشین اداره درست نیست!» باز هم هر چه اصرار و تلاش کردم، قبول نکرد و گفت: «ماشین را خدا می رساند!»
من هم به او گفتم: «اگر قبول نکنی، من هم نمی روم و همین جا می ایستم!» همین طور که در تلاش بودم به طریقی او را راضی کنم سوار ماشین شود و به فسا برویم، یک مینی بوس رسید و شهید مرتضی جاویدی دوید، به ماشین علامت داد و سوار شد و رفت. (3)

این اتوبوس جزو اموال سپاه است

شهید حسین عرب عامری (اخوی عرب)
صبح می رفت و ظهر می آمد. چند روز کارش را تعطیل کرده بود و می رفت دنبال سند اتوبوس. انتقال سند زمان می برد. جوش می زد و نگران بود.
اتوبوسی را به سپاه واگذار می کردند امّا به نام فرد حقیقی؛ کسی که گواهی نامه ی پایه یک داشته باشد. اخوی آن را به اسم خود برای سپاه گرفته بود.
یک روز قبل از این که برود جبهه، توی جمع کادر سپاه گفت:
-درسته این اتوبوس به نام منه، امّا جزو اموال سپاهه. به ورثه ام هم گفتم. شما هم در جریان باشید. هیچ کس حق ادّعا ندارد. (4)

از بیت المال نمی توان گذشت!

شهید سیّد محسن حسینی
در یکی از عملیّاتها بعد از اینکه دستور عقب نشینی داده شد، متوجّه شدند که سیّد محسن حضور ندارد، احتمال می دادند که شهید شده، روز بعد مشاهده کردند که ایشان خسته و تشنه و گرسنه در حالی که کوله بار بزرگی از اسلحه و مهمّات که در حین عقب نشینی جا گذاشته بودند را بر دوش می کشد، می آید. وقتی که سؤال می کنند که چرا این همه اسلحه و مهمّات به دوش داری؟
جواب می دهد که از بیت المال راحت نمی توان گذشت. (5)

این ماشین مخصوص کارهای سپاه است

شهید قدیرعلی بهرامیان
روزی به سنگر آمد و گفت: اینجا بهترین جا برای خودسازی است و بهترین دانشگاه برای بچّه های با خداست. اینجا مبادا نماز شب ترک گردد و روزی از منطقه ای که در آن انجام وظیفه می کرد و بسیار دور بود به منطقه ی سرپل ذهاب آمد و گفت که چند روز است دنبالت می گردم تا تو را ببینم. ماشین سپاه دستش بود. به او گفتم: با این ماشین برویم صحرا، گفت: نه این ماشین مخصوص کارهای سپاه است. (6)

از مجموعه ی سپاه حلالیّت می خواهم!

شهید گمنام
گفتند یکی از آن دو نفری که تیر خورده اند، زنده است و می خواهد شما را ببیند!
رضوی که شهید شده بود، شاعر بود و شعر روی سنگ قبرش را هم خودش گفته بود.
این بنده خدا را که دیدم، از زنده بودنش تعجّب کردم. تیر ام یک خورده بود و تمام امعا و احشایش از بین رفته بود.
دکترها جوابش کرده بودند و همه حیران از این حکمت زنده ماندنش.
گفت: «تشنه ام!» دستمالی خیس کردم و گذاشتم روی لب های خشکش.
گفت: «آقای نوروزی... می خواهم حلالی بخواهم.»
گفتم: «چرا؟ مگر چه کار کردی؟»
گفت: «چند وقت پیش توی یک مأموریت دنبال ضدانقلاب بودم. تصادف کردم، ماشین رفت توی جوی آب و آسیب دید. با پول خودم تعمیرش کردم. بعد ماشین را بردم گذاشتم سرجایش. حالا از شما و مجموعه ی سپاه حلالیت می خواهم!»
گفتم: «عزیزم، برادر، از شیر مادر حلال تر...»
لبخندی لبان خشکیده اش را از هم باز کرد و همان لحظه پرکشید. (7)

استفاده ی شخصی ممنوع!

شهید احمد محمودی
همسرم اجازه داشت پس از پایان کار روزانه با ماشین شرکت ذوب آهن به خانه بیاید.
در یک شب سرد زمستانی که بچه مان به شدّت مریض بود و نیاز به پزشک داشت هر چه از احمد خواستم با ماشین ذوب آهن بچّه را تا نزدیک ترین دکتر برساند. نپذیرفت و گفت: «استفاده ی شخصی ممنوع است».
آن شب سرد، با سختی، ماشین یکی از آشنایان را گرفت و بچّه را نزد پزشک برد. (8)

با ماشین عبوری از بیمارستان به خانه رفت!

شهید قاسم طاهری
فرزندم قاسم، روحیه و حالات بسیار عالی داشت. او در تنگه ی چزّابه مجروح شده، پایش را از دست داد. مع الوصف وقتی از بیمارستان مرخص شده بود می خواستند با آمبولانس او را تا منزل برسانند نپذیرفته، گفته بود ماشین بیت المال را جهت استفاده های بهتری به کار بگیرند و با ماشین عبوری به خانه آمد. (9)

به پدرش گفت در شهر غذا بخورد نه غذا مقر را!

شهید محمّد افیونی
به محل استقرار پسرم محمّد رفتم. هنگام ظهر محمّد گفت: غذای مقر متعلّق به افراد همین جاست. شما غذایتان را در شهر بخورید تا به طرف مریوان حرکت کنیم. این کار را انجام دادم چرا که می دانستم محمّد تقیّد خاصی به نظم و حفظ بیت المال دارد. یک روز مادرش از او خواسته بود تا کپسول گاز را پر کند. او از ماشین سپاه که در اختیار داشت استفاده نکرده بود و با موتور سیکلت خود و با مشقّت زیاد این کار را انجام داده بود. (10)

از دوستانش اتومبیل قرض می گرفت!

شهید علی موحددوست
شمع علی با نیاز عقیل بیگانه است و ماشین علی نیز با نیازهای ما. وقتی علی موحددوست به مرخصی می آمد، گاهی با خود ماشینی هم می آورد، امّا از همان لحظه ی اوّل ماشین را در خانه پارک می کرد و تا لحظه ی بازگشت هم از آن استفاده نمی کرد. علی برای کارهایش اتومبیل اقوام و دوستان را قرض می گرفت و ماشین جبهه همچنان در خانه بود. به یاد شمع علی افتادم که حتی برای عقیل هم روشن نشد! (11)

گلوله ی بیت المال

شهید معلم کلایی
آقا مهدی و علی رجبی یک دوربین آرپی جی را از عراقی ها به غنیمت گرفته بودند. حدود 40 روز طول کشید تا آن ها بتوانند دوربین را طوری تنظیم کنند که در شلیک به هدف، احتمال خطا را به صفر برسانند. یک بار توی مانور، آرپی جی را آوردند. کارش زیاد خوب نبود. آقا مهدی بعد از شلیک چند گلوله حوصله اش سر رفت و به مازندرانی گفت: «وِ چی چیه؟» دوربین را از روی آرپی جی درآورد و به گوشه ای انداخت و بدون آن شروع کرد به زدن. هنگام شلیک آن قدر دقّت می کرد که مبادا آن را هدر دهد. می گفت: «گلوله ی بیت المال را هدر دادن، گناه دارد. مردم از جیره شان می زنند تا این ها را برای ما بفرستند. نباید حرامشان کرد.» (12)

پی نوشت ها :

1- شرح مجموعه ی گل، ص128.
2- شرح مجموعه گل، ص186.
3- معجزه های کوچک، صص72-71.
4- هفت سین های بی بابا، ص267.
5- سرگذشت سرافرازان (2)، ص236.
6- سرگذشت سرافرازان (2)، ص144.
7- ما اینجا عاشق شدیم، صص125-124.
8- روایت حماسه، ص10.
9- روایت حماسه، ص24.
10- کجایند مردان مرد، صص42-41.
11- حریر و حدید، ص35.
12- نردبان شهادت، ص36.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول